کهف ولایت

کهف ولایت

 

خلاصۀ جلسۀ هفتم  در ادامه بحث «روحیه ولایی»  در سال گذشته  (21 رجب 1439)  به تبیین موضوع «کهف ولایت» می پردازیم.

دربارۀ اصحاب یمین گفتیم که از هر قیدی رها شده‌اند و هیچ حد و تعلقی ندارند؛ البته نه راحت، بلکه با گذر از کورۀ ابتلا به اینجا رسیده‌اند. دیدیم مرحلۀ اصلی این رهایی، در نگاه و بینش است؛ اما در فعل و حتی جسم هم اثر می‌گذارد.

یکی از موارد "فَكُّ رَقَبَةٍ" این است که فکر خود را از پیش‌فرض‌ها و باورهای صوری آزاد کنیم. از گویاترین مثال‌ها در این باره، جریان حضرت موسی در سورۀ کهف است. آن حضرت، پیامبر خدا بود که وحی بر او نازل می‌شد و بارها دیده بود که خدا او را علیه فرعون و فرعونیان، یاری و برتری می‌دهد و پیروزش می‌کند.

پس از آن‌همه مقامات بود که سفری را آغاز کرد تا به فردی رسید که قرآن، او را بنده‌ای از بندگان خدا که رحمت الهی و علم لدنّی به او داده شده است، معرفی می‌کند:

"فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً."[1]

"وَجَدَ" از ریشۀ وجدان، امری ذوقی و شهودی است؛ یعنی یافتن. آن‌ها ظاهر آن فرد را که دیدند، باطنش را یافتند که بسته به نور الهی است و درواقع آنچه جذبشان کرد، نور باطنی ربّ در او بود.

نکتۀ جالب دربارۀ این بندۀ خدا آن است که علمش نه حصولی و اکتسابی بود که با مطالعه و آموختن به دست آمده باشد و نه علمی بود که از طریق وحی رسیده باشد؛ علم لدنّی بود. یعنی او هیچ پیش‌زمینۀ قبلی نداشت؛ نه اهل درس و علم بود و نه نبی و رسول بود. وگرنه همین‌ها می‌تواند قید و بند شود و پای وجود فرد را ببندد؛ طوری که مثلاً اگر وحی نرسد یا پاسخ سؤالش در کتاب‌ها نباشد، درمانده شود و نداند چه کند.

اما آن بندۀ خدا، علمش مال خدا بود و هیچ قیدی نداشت. موسی همین که او را یافت، نصف راه را رفته بود. نیمِ دیگر راه را باید با تبعیت می‌رفت؛ یعنی تمام پیش‌زمینه‌هایش را پس می‌زد و کنار می‌نشست تا آن بندۀ خاص خدا او را ببرد.  

"قالَ لَهُ مُوسى‏ هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى‏ أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً."[2]

موسی به او گفت: آیا تو را تبعیت کنم تا از آن علم و رشدی که به تو داده شده، به من هم بدهی؟

موسی حتی این را دریافته بود که علم آن بنده، خدایی است. برای همین نگفت: تو خودت علم داری. نیز نگفت: از علمت به من بیاموز؛ چراکه خودش علم نبوت داشت. کرامت هم نمی‌خواست. علمی می‌خواست که او را رشد دهد.

اما آن بندۀ خدا به او گفت: "إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِيَ صَبْراً."

همانا تو هرگز نمی‌توانی با من صبر کنی!

ببینید! آن‌که علم لدنّی دارد، حتی اگر موسی با آن‌همه مقامات در مقابلش باشد، می‌تواند به او بگوید: "لَنْ تَسْتَطيعَ"؛ چون از خودش هیچ ندارد و فقط حق را می‌گوید.

البته موسی پیامبر بود و نه خودبینی و هوای نفس داشت، نه متأثر از ژن و محیط و تربیت بود. اما به هر حال، مسیر تبعیت، سخت است و او باید در کوره می‌رفت تا همان تعینی را که با مقام نبوت گرفته بود، کنار زند. او پُر آمده بود؛ دروغ نمی‌گفت، واقعاً می‌خواست حرکت کند؛ اما فرمِ بودن و دارایی‌اش توان اطاعت و فرمان‌برداری نداشت. چرا؟

بندۀ خدا ادامه داد: "وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلى‏ ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً."[3]

و چگونه بر آنچه کاملاً خبر نداری، صبر کنی؟!

تو خیلی چیزها می‌دانی، ولی من در عالمش هستم؛ فرشتۀ وحی برای تو خبرها آورده، ولی من در عالم غیب زندگی می‌کنم. پس تو چگونه می‌توانی بر کارهایی که من انجام می‌دهم، صبر کنی؟ بدان که تا در عالم چیزی نروی، همیشه نسبت به آن، علامت سؤال داری. به آن عالم هم بخواهی بروی، باید از عالمی که در آن هستی، بیرون آیی. یعنی علمت را کنار بگذاری و در عالمش بروی؛ و از تمام شئون و پیش‌زمینه‌ها رها شوی تا آن را بیابی.

"قالَ سَتَجِدُني‏ إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصي‏ لَكَ أَمْراً."[4]

[موسی] گفت: «اگر خدا بخواهد، مرا صابر خواهی یافت و من امر تو را نافرمانی نخواهم کرد.»

موسی حرف آن بنده را تأیید نکرد؛ بلکه به خودش اطمینان داشت و مدعی شد که مطیع امر اوست.

"قالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَني‏ فَلا تَسْئَلْني‏ عَنْ شَيْ‏ءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً."[5]

[آن بنده] گفت: «پس اگر مرا تبعیت کردی، دربارۀ هیچ چیز از من نپرس، تا آنکه خودم از آن به تو خبر دهم.»

جالب است؛ موسی از اطاعت امر آن بنده می‌گفت؛ ولی او می‌گفت: «قرار است مرا تبعیت کنی، نه امرم را.» چون در راه ولایت، امر در کار نیست. ولی، متولّی حرکت باطنی است، نه ظاهری؛ او کار را خودش می‌کند و ما فقط باید با او همگام شویم و سختی راهش را بپذیریم. نمی‌گوید: «بکن»، تا بگوییم چشم و خیالمان راحت شود؛ خودش ما را در وادی سختی می‌اندازد تا ببیند چقدر راست می‌گوییم و چندمَرده حلاّجیم.

اینجا هم آن بنده می‌گوید: اولین شرط تبعیت من، این است که هیچ سؤالی نپرسی؛ تا خودم تو را به عالمش ببرم و ببینم چقدر می‌توانی تحمل کنی.

خلاصه، آن دو با هم راهی می‌شوند. در راه، بندۀ خدا کشتی پر از مسافری را سوراخ می‌کند و موسی که آمده بود تا از او راه بگیرد، از او ایراد می‌گیرد. امری در کار نبود که موسی نافرمانی کرده باشد؛ اما تبعیت لازم برای رشد هم این نبود. این جریان، دو بار دیگر هم تکرار شد و آن بنده، هر بار به موسی هشدار داد که: «مگر قرار نشد چیزی نپرسی؟!»

خلاصه، شرط رشد، اطاعت است، نه دانستن. وقتی با امام و ولیّ خدا همراه شدیم، نه جای تقلید است، نه جای چون و چرا؛ باید تبعیت کنیم. اما اغلب ما روحیۀ اطاعت نداریم و نسبت به کارهای او یا شک می‌کنیم یا چون و چرا و توجیه می‌آوریم و نظر می‌دهیم. نهایتش این است که او و حرف‌ها و کارهایش را با اوصافی که در روایات برایش خوانده‌ایم، مقایسه می‌کنیم و توقع داریم طبق آن‌ها با ما رفتار کند؛ وگرنه او را زیر سؤال می‌بریم.

یا اگر بگوید برای رفع مشکل یا پاسخ سؤالت، فلان کتاب را بخوان یا فلان کار را انجام بده، می‌گوییم: «باشد؛ اما ببین من چه می‌گویم!» یا: «باشد، اما یک ذکر هم بده که زود اثر کند!» اما بدون چون و چرا تبعیت نمی‌کنیم.

حال که قدری از اصحاب یمین در ولایت امام صادق(علیه‌السلام) گفتیم، به عنوان نمونه، یکی از یاران ایشان را مثال می‌زنیم که به راستی خود را به دامن ولایت امام سپرده و در کورۀ عشقش رها شده بود: زرارةبن‌أعین.

اگر به منابع رجالی رجوع کنیم، می‌بینیم هنوز علما دربارۀ وثاقت و اعتبار این شخص به توافق نرسیده‌اند. چرا؟ خود امام، این کار را کرده و او در زمان خود، این مسئله را به زیبایی پذیرفته بود. فرزند زراره نقل می‌کند: «امام صادق(علیه‌السلام) به من فرمود: به پدرت سلام مرا برسان و بگو: همانا من از تو عیب می‌گویم تا از تو دفاع کنم؛ که همانا مردم و دشمن به سوی هرکسی که ما او را نزدیک کنیم و جایگاهش را بستاییم، می‌شتابند تا هرکس را دوست داریم و نزدیک می‌کنیم، آزار دهند و او را به خاطر محبت ما به او و نزدیکی او به ما سرزنش کنند، تا جایی که حتی او را به قتل برسانند. اما هرکس که ما از او عیب‌گویی کنیم، اگرچه ستودنی باشد، آن‌ها او را گرامی می‌دارند و ستایش می‌کنند! برای همین، من عیب تو را می‌گویم؛ چون تو به ما و گرایشت به ما شهرت داری و ازاین‌رو نزد مردم، ناپسند و نامطلوب هستی. پس من دوست داشتم عیبت را بگویم، تا امرت را در دین بستایند و این‌گونه شرّشان را از تو کم کنم.» آن‌گاه آیۀ 79 سورۀ کهف را تلاوت فرمودند که آن بندۀ خدا، راز سوراخ کردن کشتی را برای موسی می‌گوید:

"أَمَّا السَّفينَةُ فَكانَتْ لِمَساكينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعيبَها وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفينَةٍ غَصْباً."

اما کشتی برای مسکینانی بود که در دریا کار می‌کردند؛ پس خواستم آن را عیب‌دار کنم. چون پشت سرشان پادشاهی بود که هر کشتی را به زور می‌گرفت.

امام در ادامه می‌فرماید: «به خدا، آن را معیوب نکرد، مگر برای اینکه از دست پادشاه در امان بماند و به دست او نیفتد؛ که اگر سالم بود، آن را می‌بردند. پس تو هم این را درک کن. رحمت خدا بر تو؛ همانا تو محبوب‌ترین مردم نزد من و محبوب‌ترین یاران پدرم هستی. تو برترین کشتی این دریایی و پشت سرت پادشاه ظالمی است که حواسش هست هر کشتی صالحی از دریای هدایت عبور کرد، آن را با اهلش غصب کند. رحمت خدا بر تو باد در در حیات و مرگ.»[6]

با این‌همه، زراره هیچ شکایتی نداشت و این بی‌آبرویی را از جانب امام پذیرفته بود. او چنان بندۀ تابع و مطیعی بود که امام کاظم(علیه‌السلام) فرمود: «اگر زراره نبود، احادیث پدرم کهنه می‌شد.»[7]

اما اگر ما بودیم، چه‌بسا می‌گفتیم: «من این‌همه کار برای خدا و امام کرده‌ام؛ حالا آبرویم را می‌برند! یعنی امام زمان(عجّل‌الله‌فرجه) قدرت ندارد جلوی دشمنان را بگیرد تا نیاز به بی‌آبرویی من نباشد؟!»

این یعنی روحیۀ تبعیت نداریم. آیات را بلدیم، ولی جایگاهشان را نمی‌یابیم. البته اغلب نگاه توحیدی را می‌فهمیم؛ اما وقتی اتفاقی می‌افتد و در موقعیتش قرار می‌گیریم، گیج می‌شویم و نمی‌دانیم چه تصمیمی بگیریم و چطور عمل کنیم. چون مهم علم و فهم نیست؛ باید در عالمش باشیم. آن هم چه‌بسا فرد بی‌سوادی که در عالم قرآن است و چه‌بسا عالم و قاری قرآنی که به تعداد آیات برای خود حجاب گذاشته است!

اگر در عالم این آیات سورۀ کهف برویم، هیچ اتفاقی ما را دچار قبض نمی‌کند و هرچه را آب ببرد، ما را خواب بی‌خیالی و آرامش می‌برد. وقتی هم بلایی بر سرمان بیاید، به بن‌بست نمی‌رسیم؛ چون یقین داریم هرچه شود، از خداست، اگرچه به دست دشمن باشد. ما هیچ نمی‌دانیم؛ اما او که همه چیز می‌داند، همیشه با ماست. فقط دل ببندیم و مطیعش باشیم. البته بدون حجاب خودبینی یا ظاهرگرایی؛ که با هر حجابی در این راه بیاییم، مانع حرکتمان می‌شود.

ولیّ خدا را باید با دل و فطرت بیابیم، حتی گاه بدون شناخت قبلی. شئون ظاهری در ابتدای امر، تأثیری در این یافتن و پذیرش ندارد. اگر شخص‌گرا باشیم، از اول دنبال وصل ظاهری می‌رویم و نمی‌توانیم با او حرکت کنیم؛ چون به ظاهرش مشغول می‌شویم که فرق چندانی با ما ندارد. اما اگر شخص‌گرا نباشیم، کاری به ظاهر نداریم و هرچه او خواست، همان را می‌پذیریم؛ چون می‌یابیم عالمش با ما فرق دارد و بسیار فراتر است.

مطمئن باشیم کسی که حب را به دلش انداخته‌اند، حتماً ظرفیتش را قبلاً به او داده‌اند. پس توان عبور از ابتلاها را دارد و نه گله و چون و چرا می‌کند، نه دلش تنگ می‌شود و نه حتی دنبال چاره‌جویی است؛ چون می‌داند آن‌که چاره‌ساز است، وقتی درد داده، یعنی چاره را در درد دیده است.

خدایا، ما را در کهف و پناهگاه سورۀ کهف ببر. ما را در کهف حصین اولیائت چنان قرار ده که از هیچ چیز، سؤال و چون و چرا نداشته باشیم و آزادانه خود را به آن‌ها بسپاریم و هرطور که رفتند و بردند، با آن‌ها برویم.

 


[1]- سورۀ کهف، آیۀ 65.

[2]- سورۀ کهف، آیۀ 66.

[3]- سورۀ کهف، آیۀ 68.

[4]- سورۀ کهف، آیۀ 69.

[5]- سورۀ کهف، آیۀ 70.

[6]- بحارالأنوار، ج2، ص247.

[7]- بحارالأنوار، ج47، ص390 : "رَحِمَ اللَّهُ زُرَارَةَ بْنَ أَعْيَنَ لَوْ لَا زُرَارَةُ لَانْدَرَسَتْ أَحَادِيثُ أَبِي".

 



نظرات کاربران

//